ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان آناهیتا

آناهيتا كه به نسبت لباس مناسب تري به تن داشت به تبعيت از كورش از ماشين خارج شد. منظره ي بديع رو به رو هر دو را به سكوت و احترام واداشته بود. آني كه در طرف ديگر ماشين ايستاده بود، نگاهش از قله هاي سپيد به دنبال عقابي كشيده شد كه در آسمان ، مانند سلطاني بر همه چيز نظارت داشت.
با دور شدن عقاب به حرف هاي كورش فكر كرد. به اين كه او در اين مكان، كه انگار جدا از دنيا بود، نا اميدي هايش را كمتر حس كرده، شايد نا اميدي هايش چندان بزرگ نبوده!
اما هر چه بوده او را به آن جا كشانده تا دل دردمندش را آرام كند. به نيم رخ متفكر كورش نگاه كرد. كورش سنگيني نگاه او را احساس كرد و طنين صداي آرام، اما نافذش سكوت ميان شان را شكست. صدايي كه انگار مراقب بود از يك متري شان آن سوتر نرود و كوهستان نيمه خواب را هوشيار نكند.
- وقار و ابهت كوهستان رو حس مي كني؟
- يعني اين هايي كه گفتي باعث شد تو نا اميد نباشي؟!
كورش جدي نگاهش كرد. چشمان دختر با كنجكاوي انتظار پاسخ مي كشيدند.
- سردت نيست؟
- نه زياد . . . اما تو لباست مناسب نيست.
كورش با حسرت گفت: اي كاش پوتين هام رو برداشته بودم . . . سوار شد!
هر دو باز هم سوار ماشين شدند. كورش بخاري را روشن كرد و در حالي كه نگاهش هنوز منظره ي مقابل را مي بلعيد شروع به حرف زدن كرد.
- هجده سالم بود. يك سال كوچك تر از حالاي تو، با تمام خصوصياتي كه اکثر آدما تو اون سن و سال دارن. مدام به آينده فكر مي كردم. از وقتي يك پسربچه بودم آقاي دكتر صدايم مي زدند و از جايي كه پدرم پزشك بود همه مسلم مي دونستن كه من هم پزشك می شم . حتي اين آرزو رو در نگاه پدرم و صبا مي خوندم. من عاشق اين دو موجود عزيز بودم و خيلي برام سخت بود بگم از پس اين رشته بر نميام! بارها به خودم تلقين كرده بودم كه مي تونم اما هر وقت با بابا به بيمارستان مي رفتم و يك بيمار مي ديدم تا مدت ها از فكر اون بيمار خارج نمي شدم. يك پزشك خوب بايد بتونه در عين دل رحم بودن پر طاقت باشه ، اما من نبودم. وقتي مي فهميدم بيماري روزهاي آخر عمرش رو طي مي كنه افسرده مي شدم و اين افسردگي روي زندگيم و رفتارم تاثير مي ذاشت. در حالي كه يك پزشك هميشه بايد دست كم ظاهر خودش رو حفظ كنه . . . تمام اين احساسات باعث شده بود در وجود خودم احساس ضعف كنم. . . شايد درك نكني براي پسري هجده ساله كه در اوج غروره چقدر سخته كه اعتماد به نفسش رو از دست بده. اين كه فكر كنه خيلي كمتر از اون چيزيه كه ديگران در موردش فكر مي كنن... من سر يك دو راهي واقعي ايستاده بودم كه زندگي آينده ام با انتخاب يكي از اون دو راه مشخص مي شد. انتخاب رشته ي تحصيلي به منزله ي انتخاب شغل آينده ست و براي مرد، كه مي دونه هميشه بايد شاغل باشد و يك سوم عمرش رو براي كارش بده خيلي سخته كه شغلش رو تحمل كنه. به خصوص براي من كه هرگز چيزي در زندگيم وجود نداشت كه بابتش مجبور به صبر و تحمل زيادي باشم. درسته كه مادر نداشتم و پدرم مدام در سفرهاي خارجي يا مطب و بيمارستان بود، اما به آن وضعيت عادت كرده بودم و وجود خانواده ي ياوري هم كمتر فرصت فكر كردن به اون خلاء بزرگ رو مي داد. . . در هر حال با اون شرايط و سن و سال غم بزرگي روي دلم سنگيني مي كرد كه من حتي نمي تونستم در موردش با كسي حرف بزنم.. در حقيقت شرم مانعم مي شد. شرمي كه مي دونستم شايد نابودم كنه. مستاصل و درمانده بودم . . . روزي كه دفترچه ي كنكور رو گرفتم انگار حكم حبس ابدم رو خريده بودم! مي دونم به نظرت غم بچه گانه و خنده داري داشتم اما پاي تمام عمرم در ميون بود . . . شايد خنده ات بگيره ، حالت دختري رو داشتم كه مي خواستند به زور به پيرمردي عبوس شوهرش بدن ! شايد اين طوري بهتر دركم كني. شغل من براي من مهم تر از ازدواجم محسوب مي شد يا شايد به یه ميزان پراهميت . . . چند روزي فرم دانشگاه رو مثل آيينه ي دق مقابلم گذاشتم و فكر كردم. . . صبا زودتر از همه متوجه تغيير حالاتم شد. . . بابا هميشه درگير كارهاش بود. حالا خيلي بهتر شده . . . اون روزها جوان تر و پر انرژي تر بود و گاهي فقط براي خواب به خانه مي اومد.
كورش در ميان خنده ادامه داد: چند سال پيش يك بار صبا حسابي جوش آورد و يك بحث حسابي به راه انداخت و بابا رو تهديد كرد اگر بخواد به آن رفتارش ادامه بده، عكس العمل هاي بدي می بینه .
آني نيم نگاهي به او انداخت و پرسيد: چه عكس العمل هايي؟
كورش كه هنوز در چهره اش آثار خنده بود شانه بالا انداخت و گفت: نمي دونم! كار به عكس العمل نكشيد. بابا عاشق صباست . . . هميشه هم بوده . . . بي اون كه نشون بده از حرف هاي اون ترسيده كم كم از فشار كارش كاست. . . دعواي اونا واقعا ديدنيه. . . اول هيج كدوم كوتاه نميان اما در عمل مطابق ميل هم رفتار مي كنن . اين رفتارشون تا همين چند سال پيش خيلي مشخص بود اما حالا مدتيه بحث و مشاجره اي نديديم . . . به قول خودشون ديگه با وجود يك دختر و پسر جوون تو خونه بايد بيشتر مراقب رفتارشون باشن .
لجظه اي سكوت كرد. نگاهش هنوز به رو به رو مانده و از ديدن آن همه شكوه خسته نشده بود.
- صبا فهميد من دچار مشكل شدم. . . يك روز كه بي حوصله تلويزيون تماشا مي كردم گفت: هر وقت فكر كردي از پس مشكلت بر نميآيي مطمئن باش شارژ اعتماد به نفست داره تموم مي شه! اگه خودت نتونستي شارژش كني اشكالي نداره دنبال يه شارژر ديگه بري. اين شارژر هر شخص مطمئن يا هر چيز با مفهومي مي تونه باشه. . .
صبح روز بعد ماشين صبا رو ازش قرض گرفتم و از خونه زدم بيرون. فقط حركت كردم. نمي دونستم كجا بايد برم. فقط رفتم. يك آن به خودم اومدم ديدم به جاده ي چالوس رسيدم. . . سر دو راهي ديزين پيچيدم بالا. شيب تند جاده و رودخونه اي كه بر خلاف مسير من با شتاب پايين مي رفت تحريكم مي كرد كه بالاتر برم. اون روز يك روزي بود مثل امروز. حتي هوا هم همون طوري به نظرم مي رسه. فكر مي كنم ماشين رو همين جا نگه داشتم. . . آره. . . شايد فقط چند متري اون طرف تر بود. . . يك ساعت تمام من اينجا ايستاده بودم و نگاه مي كردم و فكر مي كردم. اما نه فكرهاي مغشوش و نا اميد كننده. انگار اين كوه ها با من حرف مي زدند. حتي خدا رو بيشتر احساس كردم. ذره بودن خودم رو توي اين دنياي بزرگ بيشتر فهميدم و در عين حال قدرتي رو كه خداوند به من داده.تا به حال فكر كردي انسان با تمام كوچكي خودش دست به چه كارهاي بزرگي زده. فكر كردي كه ذهن آدم ها چقدر وسيعه؟ شايد به اندازه ي كائنات. مغز انسان حد و مرزي نداره و تا هر جايي كه بخواد مي تونه برسه حتي تا به خدا!
- خدا همه جا هست.
- بله، درسته. اون همه جا هست. چيزي از خدا به ما نزديك تر نيست. اما ما چي؟ ما به خدا نزديك هستيم؟ فاصله ي ما تا خدا خيلي زياده. . . خيلي . . . در هر حال خداوند به ما اين لياقت رو داده كه زنده باشيم. . . پس بايد خوب زندگي كنيم. در هر جا و در هر موقعيتي كه هستيم بايد بهترين راه رو انتخاب كنيم. . . و من با وجودي كه براي پزشكي درس خونده بودم و مطمئن بودم قبول می شم ، اما بهترين راه رو براي خودم انتخاب كردم. من با شجاعت تمام فرم پزشكي و غير پزشكي رو پر كردم و در كمال تعجب هم در رشته ي پزشكي و هم رشته ي مورد علاقه ام قبول شدم. نمي دوني بعد از قبولي چقدر همه حيرت زده شده بودند وقتي فهميدند من مهندسي الكترونيك رو به پزشكي ترجيح دادم. همه منتظر يك جراح موفق ديگه بودن كه كار پدرش رو ادامه بده. حتي پدرم ... شايد نا اميد شد اما من هدفم رو انتخاب كرده بودم. من مي خواستم موفق باشم و از زندگيم لذت ببرم. من فهميدم كه عمر آدمي چقدر زود مي گذره و اين فرصت كوتاه ارزش عذاب كشيدن نداره. فهميدم اگر خوب و موفق باشم هم خودم از زندگيم بهره مي برم و هم به ديگران بهره مي رسونم. هم خودم به آرامش مي رسم و هم اطرافيانم از آرامش من در راحتي خواهند بود. . . آه. . . خيلي حرف زدم تا به حال اين قدر پشت سر هم حرف نزده بودم.
بعد نگاهي به آني كه متفكر مي نمود انداخت و ادامه داد: خسته ات كردم. مي دونم.
او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: تو خوب حرف مي زني.
- من اهل نصيحت كردن و اين حرف ها نيستم اما فكر كردم بد نباشه اين تجربه ام رو براي تو تعريف كنم. حداقلش اينه كه يك كمي سرگرم شدي.
آني نگاهش را به چشمان شوخ كورش دوخت و با حالتي جدي و در عين حال ملايم گفت: تو خيلي مهربوني. . .
بعد سرش را زير انداخت و ادامه داد: هميشه از تو بدم مي اومد. . . يعني اون وقت كه تو رو نمي شناختم. . . وقتي تو رو ديدم اول، ازت بدم مي اومد هنوز. . . اما. . . هر چي بيشتر تو رو شناختم. . . فهميدم كه تو . . . خيلي آروم . . . مهربون. . . عميق و چي مي گن. . . ؟! مسئوليت. . . مسئول. . . هستي. اما يك كمي هم عجيب هستي!
كورش خنديد و گفت : مهم نيست من چي هستم. مهم اينه كه تو چي مي خواي باشي. فكر كنم الآن اين تو هستي كه سر دو راهي ايستادي و بايد تصميم بگيري. فقط. . .
آناهيتا ميان حرفش پريد: من هم مي خوام خوب و موفق باشم. مثل تو.
- اگر واقعا همچين خيالي داري اجازه بده يك نفر كمكت كنه تا اول با مشكلات روحيت كنار بيايي. تو بايد از درون خودت رو بسازي و بعد براي آينده ات يك تصميم درست بگيري.
- من از اين وضع خسته هستم. . . تو بگو چي كار كنم؟
كورش كه با تمام وجود لبخند بر لب آورده بود ماشين را روشن كرد و گفت: همه چيز رو بسپار به من.

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.

آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.
- كم كم بايد ياد بگيري تو اين مملكت تنهايي از پس كارهات بربيايي. جلسه ي بعدي هم من مي رسونمت،اما با تاكسي، كه ياد بگيري چطور به ايجا رفت و آمد كني.
آني سرش را به نشانه ي استفهام تكان داد. بعد آينه اي از كيفش خارج كرد و در حالي كه نگاهي در آن به خود مي انداخت گفت: فكر كنم من بدترين و استرس دار ترين مريض اون باشم. . . مي دوني . . .
كورش ميان حرف او آمد و با چهره ي شوخ و لبخندي دوستانه گفت: اما به نظر من تو قشنگ ترين هستي!
آني با حالتي عصبي پوزخند زد و از ماشين پياده شد. آن حرف كورش تاثير خوبي بر روحيه اش داشت و بي اختيار حس مي كرد از شنيدن آن سخن از دهان كورش لذت برده.
دكتر هوشمند زني جا افتاده، حدود چهل ساله بود. قامتي متوسط،اندامي پر و چهره اي نه چندان زيبا اما گيرا و دل نشين داشت كه در همان اولين برخورد تاثير خوبي به روي مخاطبش مي گذاشت.
برخوردش با آني بسيار دوستانه و آرام بود و توانست با لبخند بي ريا و رفتار صميمانه اش تا حدي توجه و اعتماد دختر را جلب كند. ابتدا او كمي حرف زد تا آني احساس راحتي بيشتري كند و بعد ساكت شد تا دختر به حرف بيايد اما آني انگار براي حرف زدن دچار ترديد بود. موردي كه او شناخت كافي نسبت به آن حالت در برخي بيمارانش داشت. براي به حرف آوردن آني دست به شگردهاي خاص خودش زد و توانست كمي اعتماد او را جلب كند. راجع به كمك هايي كه مي توانست به او بكند حرف زد و او را ترغيب كرد براي داشتن زندگي بهتر و رهايي از اضطراب و ناراحتي هاي گذشته اش تلاش بيشتري بكند. او به آنيتا اطمينان داد حرف هايش را در دل نگاه خواهد داشت و آن را وظيفه ي اصلي كاري خود خواند.
آن شب او پس از رفتن آني با دكتر منصور كيانفر تماس گرفت تا نتيجه ي كلي اولين ديدارش را با آني بازگو كند.
منصور تازه از بيمارستان و نزد صبا به خانه بازگشته و از پله ها بالا مي رفت تا لباسش را تغيير بدهد. با مشاهده ي شماره ي تماس دكتر هوشمند سريع گوشي همراهش را به گوش چسباند.
- سلام دكتر خسته نباشيد.
- سلام از ماست. طبق خواسته ي شما تماس گرفتم تا نتيجه ي ملاقات تمشب رو براتون مفيد و مختصر توضيح بدم.
- باعث زحمت شما شدم.
هما هوشمند صادقانه گفت: خواهش مي كنم. اين باعث افتخار منه كه به من اعتماد كرديد.
- چند نفري رو كه طي چند سال قبل به شما معرفي كردم همه در وضعيت هاي خيلي بهتري هستند و از طرفي خوش نامي شما بين همكاران باعث شد شما اولين نفري باشيد كه به ذهنم رسيد. حالا اگه ممكنه تماس رو قطع كنيد تا من با مطب تون تماس بگيرم.
- از تعريف هاتون ممنونم استاد. هر طور شما راحت تريد. من قطع مي كنم.
وقتي دوباره تماس برقرار شد منصور با آرامش روي تختش لم داده بود و گوشي تلفن را كه فقط به اتاق خودش و صبا و اتاق كارش وصل بود به دست گرفته بود.
- خب خانم دكتر گوش مي كنم.
- اجازه بديد برم سر اصل مطلب. اين دختر به نوعي دچار دوگانگي شخصيت شده. با تعريف هايي كه از شما شنيده بودم و صحبت هاي كم خودش و ارزيابي حالات و رفتارش به خوبي مشخصه اون نمي دونه از زندگي چي مي خواد و حالا چي كار بايد بكنه. سر در گم و پريشانه و از طرفي يك نوع بي اعتمادي خاص نسبت به آدم ها به خصوص اطرافيانش داره. ضربه هايي كه از افراد نزديك خانواده به ويژه پدرش خورده در اين بي اعتمادي و منفي گرايي او تاثير به سزايي داشته. . . راستش با چيزهايي كه شما برام تعريف كرديد تقريبا منتظر يك همچين دختري بودم. اون از اين حالات خودش خوشش نمي ياد به همين دليل هم مدام دنبال مقصر مي گرده كه چرا تبديل به يك دختر منزوي، بي اعتماد و گاهي بي اعتماد به نفس شده. اما اين بين يك چيز خيلي خوب وجود داره كه اون مشكلش رو پذيرفته و مي خواد تغيير كنه. من احساس مي كنم هنوز نكات مبهم زيادي در زندگي اين دختر وجود داره كه به مرور زمان متوجه مي شيم. البته نبايد از من توقع داشته باشيد اسرار بيمارم رو پيش شما فاش كنم. شما بهتره منتظر نتيجه باشيد دكتر.
منصور آرام خنديد. خنده اي كه مثل خنده هاي آن روزهاش كم جان و بي حال بود. هيچ كس نمي دانست به واقع او به خاطر صبا چه دردي را تحمل مي كند و خود را سرپا نگه مي دارد. گاهي آرزو مي كرد مي توانست به بهانه ي مسافرت همه چيز را رها كند و روز و شب كنار صبايش بماند تا او به هوش آيد.
- همين كه شما مثل حالا يك گزارش كلي به من بدهيد من راضي ام. اون هم فقط به خاطر اين كه حس مي كنم ما با توجه به روحيه ي اين دختر مي تونيم رفتار بهتري باهاش داشته باشيم.
- صد در صد رفتار شما تاثير بسيار زيادي در اون داره. همه ي ما بايد تلاش كنيم اعتمادش رو جلب كنيم. و اين جز با صداقت عملي نمي شه. البته فكر مي كنم آقا كورش تا حدي موفق شده.
- بله كورش پسر حساس و با عاطفه اي يه. اون نتونست اين رفتارهاي آني رو تحمل كنه و به خاطر صبا هر كاري مي كنه تا آني رو اين جا نگه داره. البته خودش حرف زيادي در اين مورد نمي زنه اما من خوب مي فهمم كه چقدر تلاش مي كنه .
دكتر هوشمند لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد گفت: اجازه بديد يك مسئله رو صادقانه و دوستانه عنوان كنم. . . آنيتا بعد از اين همه زخم خوردن از نزديكان و بعد از اين همه انزوا حالا داره توسط پسر شما به دنياي تازه اي قدم مي گذاره. انگار دوباره داره متولد مي شه و اين پسر شماست كه اون در لحظات اول تولد مي بينه و بهش اعتماد و يا حتي نياز داره.مثل نوزادي كه وقتي به دنيا مي ياد هر كس رو اول مي بينه اون رو حامي خودش مي دونه و . . . بهش عشق مي ورزه و نبودنش به شدت آزارش مي ده. . . متوجه منظورم هستيد دكتر.





منصور آهي كم صدا از درون سينه ي پر دردش بيرون فرستاد و گفت: شما حالا از حالا محرم اسرار خانواده ي ما هستيد و من به خودم اين اجازه رو مي دم كه به شما بگم احساس مي كنم كورش هم از اين قضيه بدش نمي ياد. فقط موندم واقعا اين رفتار اون به يك علاقه ي واقعي مي رسه يا اين كه فقط از روي ترحم و دلسوزي يه. علاقه اي كه از روي ترحم باشه به مرور زمان آدم رو سرخورده مي كنه. مي ترسم اين اتفاق براي كورش يا حتي براي آني بيفته و هر دو در آينده ضربه ي بزرگي رو در زندگي متحمل شوند. اين ترسم به خصوص براي آني بيشتره. اون حقيقتا حالا حق داره يك زندگي آروم و بي دغدغه رو شروع كنه. . . راستش من تا به حال فكر مي كردم كورش به شخص ديگه اي علاقه داره و همين . . .
- درك تون مي كنم دكتر. من باز هم بايد بيشتر اين مورد رو بررسي كنم. اگر حس كردم احساس آني در اين مورد جديه حتما با پسر شما هم وقت يك مصاحبه مي گذارم. فكر مي كنم هنوز دير نشده. آني داره تو پيدا كردن احساس تسبت به آقا كورش تاتي تاتي مي كنه. اون هنوز نمي تونه با ترديدهاش كنار بياد. نگران نباشيد.
- از توضيحات عالي تون ممنونم.
- خواهش مي كنم. وظيفه است. اميدوارم هر چه زودتر خانم كيانفر به منزل برگردند تا ما دوباره اون پزشك با روحيه و سرزنده ي خودمون رو ببينيم.
منصور باز هم تشكر كرد. وقتي تماس قطع شد صداي ورود پاترول پسرش را به پاركينگ شنيد و قبل از اين كه بغض هميشگي به سراغش بيايد با سرعت به حمام رفت تا با دوش آب گرم بر خود مسلط شود.
چند روز ديگر به سرعت سپري شد. در آن مدت چند مرتبه خانواده ي خاله صنم، يك بار ارسطو و اديسه همراه خانواده شان و يك بار هم دوستان ثمره به آن ها سر زده بودند و در تمام مدتي كه آن ها در خانه حضور داشتند آناهيتا خود را در اتاقش حبس كرده بود. كورش از رفتار او متعجب بود چرا كه فكر مي كرد او بهتر از قبل شده اما نمي دانست او تحمل نگاه هاي سرزنش آميز يا دست كم به خيال خودش ، سرزنش آميز را ندارد. از جزئيات اتفاقي كه براي صيا افتاده بود هيچ كس به جز خانواده ي صنم و مامان مهين و نويد با خبر نبود كه آن ها را هم ثمره مطلع كرده بود. همه فكر مي كردند صبا مي خواسته به اتاقش برود كه روي پله ها دچار سكته ي ناقص شده و از پله ها پرت شده. در آن بين هيچ نامي از آني و جهانگير به ميان نيامده بود، اما دختر جوان حس مي كرد نمي تواند حضور در جمع را تحمل كند. اصرارهاي نويد و راحله و كورش هم بي ثمر بود. در آن بين اغماي طولاني صبا روز به روز همه را نگران تر و منصور را ساكت تر و در خود فرو رفته تر مي كرد.
در آن خانه ديگر هيچ چيز مثل سابق نبود. چهره ها پژمرده و خنده از يادها رفته بود. ثمره امتحانات ميان ترم را

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 384
بازدید کل : 12029
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس